شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

كار جديد شايگان

روز 26 ارديبهشت 93 وقت برگشت از مريوان دوتا لب هاتو گذاشتي رو هم و صدا در آوردي و آب دهنتم باهاش مي زد بيرون. من برات اين كارو نكرده بودم نمي دونم از كجا ياد گرفته بودي اينو. خيلي با مزه بود الانم كه 29 ارديبهشته ديدم دو بار خودت به راحتي قل خوردي و راحت دستتو از زيرت بيرون آوردي و شروع كردي به سينه خيز رفتن. البته قبلا هم اين كارو كرده بودي اما به سختي. ولي الان راحت. قربون پيشرفتت برم. در حال حاضر صبح ها برات baby enishtain  را مي ذارم بعدشم اهنگ شاد كودكانه مي ذارم و برات مي رقصم. خيلي دوست داري. جديدا هم تا بيكار مي شي غر مي زني. دوست داري همش بغلت كنند. فدات بشم. در حال حاضر با كمك من مي نشيني ...
29 ارديبهشت 1393

انگشت شست خوردن

جديدا شستشو پيدا كرده و مي كشه روي دندون هاي نيشش و اگه هر چيزي كه به دستش مي خوره سريع مي بره سمت دهنش. منم سعي مي كنم اجازه بدم اين كارو بكنه. چون شناخت بچه ها از طريق دهانشونه فعلا. ...
29 ارديبهشت 1393

شايگان و گرماي هوا

جديدا تهران كه خيلي گرم شده مجبور شديم پنجره ها را باز بذاريم، شايگان را مي ذاريم تو پشه بند. تو پشه بند كلي ذوق مي كنه، عكساشو مي بينه اما خوب عوضش پشه ها نمي خورنش. ديگه استين كوتاه و شلوارك مي پوشه.فدات بشم من. قربون خط هاي پا و دستات بشم من.
29 ارديبهشت 1393

مسافرت به سنندج و مريوان و اورامان

روز 23 ارديبهشت بود كه با مانلي اينها رفتيم كردستان. شب كه رسيديم رفتيم كبابي. شما را گذاشتيم رو ميز. بچه خيلي خوبي بودي. فرداشم كه رفتيم مريوان كنار درياچه زريوار، چون گرم بود لباساتو در آوردم با شورت بودي. كلي ذوق مي كردي و همه جا را نگاه مي كردي. بعد هم كه رفتيم بازار . آقا آرام كه فروشنده لوازم بهداشتي بود با داماداش از شما عكس گرفتند و آقاي ثابتي هم كه لوازم برقي را گرفتيم با داداشش عاشق شما شده بود و بغلت مي كردند و با بابات رد و بدل موبايل كردند كه براي عروسي دعوتمون كنند. خانم هاي كرد را كه مي ديدي انقدر قشنگ بهشون لبخند مي زدي كه مي گفتند چقدر شما خوش اخلاقي. بعد هم كه رفتيم اورامان و از اونجا هم برگشتيم تهران. اين هم از سفر مريوان ...
26 ارديبهشت 1393

ابراز احساسات شايگان پشت تلفن براي صداي مامان جون

دقيقا روز بعد از اومدن از گلپايگان مامانم كه زنگ زد خونمون، صدا را گذاشتم رو اسپيكر. تا شروع كرد به حرف زدن انگار شايگان صداي مامانم را شناخت مي خواست تلفن را بخوره و دست و پاهاشو شروع كردبه تكون دادن. اما بعد از يك هفته فراموش كرده.
21 ارديبهشت 1393

گول زدن شايگان براي شير خوردن توسط ماماني با لالايي

جديدا شير كم مي خوري، بعد يا وقت خواب بهت شير مي دم يا بايد خيلي گرسنت بشه كه بخوري. شيطت هايت خيلي زياد شده يك قلپ مي خوري بعد دورو برو  نگاه مي كني و هوهو مي كني بازي مي كني و يا به من مي خندي. خيلي بامزه است. اما خوب شير نمي خوردي. حالا ماماني تا ميبينه شما حواست پرته و شير نمي خوري، لالايي مي خونم سريع شروع مي كني به شير خوردن. والا منم نمي دونم چه حكمتي توشه.  
21 ارديبهشت 1393

آشنايي با برگها و گلها

تهران كه اومدم هر روز مي برمت پارك مي برمت كنار برگ درختها مي ذارم دست بزني بهشون كه حسشون كني. آخه مي گند حس لامسه تو سن شما خيلي قويه. االان وقت شناخت جنس هاي مختلفه. قبلا مي ترسيدي به برگها دست بزني و يا اينكه تمايلي نداشتي . اما الان دولا مي شي كه دست بزني. فداي حس لامسه ات بشم. تا كلاهتو سرت مي كنم و تو كالسكه ات مي ذارم مي فهمي كه مي خوام ببرمت پارك. دوستت دارم
21 ارديبهشت 1393

نمايشگاه كتاب در 19 ارديبهشت

با دايي رضا و خاله فرشته و بابا جلال رفتيم نمايشگاه كتاب. اونجا كل بن هاي باباتو براي شما كتابو سي دي خريديم. چند تا عكسم گرفتيم. خيلي ذوق داشتي، هر كه را مي ديدي مي خواستي بپري بغلش. ظهر كه شد خسته شديم، تو چمن ها خوابوندمت تا بابايي بره براي ما غذا بگيره. انقدر اونجا دلبري و خنده كردي كه همه دختراي اونجا مي خواستند بخورنت.بعدشم بابا جلال بردت غرفه محل كارش. اونجا هم همه مي گفتند چقدر روابط عموميش خوبه بچه ات. پسرم به باباش برده. بابات يه جا يك حوضي بود كه اب داشت پاهاتو لخت كرد گذاشت رو سنگ حوض كه عكس بگيري چون سرد بود پاتو بلند مي كرديف نمي ذاشتي رو اونجا. :) ...
19 ارديبهشت 1393

خنديدن با صداي بلند - بلند كردن سر براي نشستن-غلت زدن به چپ و راست-جلو رفتن

توي عيد ياد گرفتي كه بلند بلند بخندي و قش كني از خنده و اينكه وقتي از شمال برگشتي سرت را مي آوردي بالا كه بشونيمت. توي عيد هم يك بار جلوي عمه اكرم براي اولين بار غلت زدي فكر كنم 8 فروردين بود. آخر فروردين بود كه شب ها مي خواستي بخوابي روي يك دست مي خوابيدي. غلت مي زدي يك طرفي مي خوابيدي. خيلي با مزه بود. تقريبا اوائل ارديبهشت بود كه يك بار كه دمر گذاشتيمت مثل كرم مي اومدي جلو كه اسباب بازيتو بگيري سرت را مي دادي پايين پاتو تو شكمت جمع مي كردي مي اومدي جلو بعد سرت را مي آوردي بالا دستاتو مي آوردي جلو و خودت را مي كشيدي. خيلي با مزه بود. مامان جون را كه مي ديدي وقتي قربون صدقت مي رفت مي گفت" الهي قربونت بشم من مامان جون" تو از خود بي...
18 ارديبهشت 1393

ماندن گلپايگان -عروسي دوم خاله فرشته و ...

در طي دوران عيد كه همه دور هم بوديم و 13 به در هم رفتيم باغ عمو مهدي اينها. كلي خوش گذشت. كل روزها را هم با عمع افسانه و عمه اكرم و بقيه همديگر را مي ديديم. هر روز براي ديدنت يا بچه ها مي اومدند اينجا يا ما مي رفتيم خونه مامان جان.بعد از 15 فروردين هم بابا جلال رفت تهران. يك دو هفته اي هم من و شما تنها مونديم گلپايگان. بابا جون با ماشين ما را مي برد مي گردوند. براي عروسي خاله فرشته هم شما بيشترش را خواب بودي ولي مامانت حسابي تركوند. بابا جلال باز همون عروسي دو روزي اومد اينجا و باز رفتند تهران. اما جايش خيلي خالي بود. دلش براي شما يه ذره شده بود. مامان جون تا خاله فرشته بود با ماشين مي رفتيم دنبالش مدرسه. شما را هم مي برديم كلي خوشحال مي شد....
18 ارديبهشت 1393